آیا زندگی بدون انتخاب امکان دارد؟ ما هر لحظه در انتخابیم. وقتی لباسی می خریم، وقتی جایی می رویم مسیری که در پیش می گیریم، لباسی که می پوشیم، غذایی که آماده می کنیم، ما هر دقیقه و هر ثانیه در انتخابیم، حتی اگر نخواهیم هم انتخاب کنیم باز این انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است. شاید تنها آزادی عمل و اختیار انسان در همین انتخابها باشد. این انتخابهای گاهی به ظاهر ساده سرنوشت زندگی ما را عوض می کند و شاید گاهی سرنوشت دو جهان ما را تعیین می کند.
آدمی همیشه با انتخابش و بر سر انتخابش با خود در جدال است اما گاهی انسان نمی خواهد انتخاب کند، از انتخاب می گریزد اما باز هم در این انتخاب نکردن به نوعی انتخاب هست و همین انتخاب نکردن تقدیرش را رقم می زند. آدمهایی که همیشه میان انتخابهایشان سرگردانند، آدمهایی که تکلیفشان با خودشان مشخص نیست، نمی دانند چه می خواهند، نمی دانند به دنبال چه هستند و از دنیا چه می خواهند؟ آدمهایی که همیشه میان خوبی و بدی سرگردانند، گاهی هوس نور می کنند و گاه سر از تاریکی در می آورند. سرگشتگی شاید بهترین توصیف برای این افراد باشد.
عبید الله بن الحر جعفی از هواداران عثمان بود و پس از قتل عثمان به معاویه پیوست و در جنگ صفین در برابر امام علی ایستاد. پس از مرگ معاویه و تصمیم امام حسین(ع) برای آمدن به کوفه، عبیدالله از کوفه بیرون آمد تا با امام مواجه نشود. اما در نزدیکی کربلا با وی مواجه شد. نقل است که امام حسین(ع) به چند فرسخی کربلا رسید، خیمهای دید و پرسید که آن از کیست؟ گفتند از آن عبیدالله بن حر جعفی. امام(ع) کسی را نزد او فرستاد تا او را به یاری اردوی امام(ع) دعوت کند، ولی او بهانه آورد و گفت: (من از کوفه بیرون نیامدم مگر از ترس اینکه حسین(ع) به آنجا آید و من نتوانم یاریش کنم.) فرستاده امام بازگشت و پاسخ عبیدالله را به امام(ع) رساند. پس از آن امام حسین(ع) خود نیز به خیمه عبیدالله رفت و نشست و خدا را سپاس گفت و گفت: (ای مرد، در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه میکند، آیا نمیخواهی در این ساعت سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟) گفت: (یابن رسول الله، اگر به یاری تو آیم، همان اول کار، پیش روی تو کشته میشوم، و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر، به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.) حسین(ع) از او روی برگرداند و فرمود: (نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.) و سپس این آیه از سوره کهف را خواند:ما گمراهان را به یاری خود نمیطلبیم( کهف، 51). اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ی ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود. آنگاه امام(ع) به خیمه خود بازگشت. (مقتل خوارزمی)
عبیدالله پس از کربلا، به شدت از کوتاهی و قصور خویش پشیمان شد و دائما خود را ملامت میکرد. او در اشعاری این اندوه و حسرت را بیان میکند: آه از حسرتی که تا زنده ام در میان سینه و گلویم جاری ست(همان). با قیام مختار برای خونخواهی امام حسین(ع)، عبیدالله به نیروهای مختار پیوست و او را همراهی کرد و با ابراهیم مالک اشتر به جنگ عبیدالله بن زیاد رفت. ابراهیم اشتر با او به شهر تکریت رفت و او را مأمور مالیات آن منطقه کرد. و بعد مالیات را در میان همراهان تقسیم نمود و برای او پنج هزار درهم فرستاد. عبیدالله خشمگین شد و اعتراض کرد و گفت ابراهیم، خودش بیشتر برداشته است، در حالی که ابراهیم قسم خورد که چنین نبوده و مجددا برایش پول بیشتری فرستاد، ولی او باز راضی نشد و بر مختار خروج کرد و عهدی که با او بسته بود، شکست و روستاهای اطراف شهر کوفه را غارت و عمال مختار را کشت و اموالشان را گرفت و به نزد آل زبیر رفت. هنگامی که آل زبیر برای جنگ با مختار حرکت کرد، عبیدالله به آنها پیوست و در جنگ با مختار ثقفی در سپاه مصعب بود. اما مصعب پس از پیروزی از وی ترسید و زندانیش کرد. پس از مدتی عبیدالله با وساطت عدهای آزاد شد و به جمعآوری سپاه پرداخت و سیصد تن جنگجو گرد آورد و به کوفه حمله کرد و کار را بر مصعب بن زبیر دشوار ساخت. سرانجام عدهای از سپاهیانش متفرق شدند و او از بیم اسارت، خود را به فرات انداخت و غرق شد (الفتوح، ابن اعثم کوفی). او با امام بودن را انتخاب نکرد، از انتخاب گریخت اما همیشه میان راهها سرگردان ماند، گاهی در روشنایی و گاه در تاریکی قدم نهاد و سرگشتگی تقدیرش شد.